داستان آموزنده🌹
دو فقیر جلوی در کاخ سلطان محمود گدایی میکردند؛ یکی چاپلوس و دیگری ساکت بود.
گاهی چاپلوس به فقیر ساکت میگفت خاک بر سرت امروز هیچی گیرت نیومد؛ خب خدا زبون بهت داده یه چیزی بگو!
فقیر ساکت هم دائم میگفت کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه ؟!
روزی اطرافیان سلطان محمود به ایشان گفتند سلطان محمود شما دو فقیر را بر سر کاخ دیدید؟ گفت بله یکیشون خیلی چاپلوسه و اون یکی ساکت.
گفتند اون که ساکته میدونین چی میگه؟! گفت نه؛ گفتند میگه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
سلطان محمود گفت سر یک مرغ را ببرید و داخلش را خالی کنید و الماسی گرانقیمت داخل آن بذارید و به فقیر چاپلوس بدید تا دیگری بفهمد سلطان محمود خر کیه!!!
از قضا وزیر همان روز بوقلمونی را برای چاپلوس فرستاده و او خورده بود و وقتی مرغ سلطان محمود را برایش بردند او سیر بود؛ به همین دلیل از فقیر ساکت پرسید تو امروز چه قدر کار کردی؟ گفت ۳سکه گفت این مرغ رابگیر و ۳سکه را به من بده گفت نه نمیخوام؛ گفت ۱سکه؟ گفت نمیخوام؛گفت بیا اصلا مجانی برای تو باشد.
فقیر ساکت آن را گرفت و مشغول به خوردن بود که الماس را در درون آن دید.
روز بعد هنگامی که سلطان محمود وارد کاخ میشد فقیر چاپلوس را آنجا دید و به او گفت تو که هنوز اینجا گدایی میکنی! رفیقت کجاست؟ گفت امروز نیامده! سلطان محمود گفت: من دیروز برای تو تحفهای فرستادم؛ فقیر گفت دست شما درد نکنه اما وزیر زودتر برای من بوقلمونی فرستاد و من سیر بودم و آن مرغ را به رفیقم دادم. سلطان محمود دستور داد فقیر چاپلوس را به داخل کاخ بیاورید و با طناب ببندند!
سلطان محمود گفت من میگم کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه! تو هم تکرار کن! فقیر چاپلوس میترسید بگوید و چیزی نمیگفت؛
سلطان محمود گفت اگر نگویی دستور میدهم بزننت! خلاصه سلطان محمود و فقیر با هم این جمله را تکرار می کردند:
کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
نقل شده از کانال تلگرامی راز نهج البلاغه به نشانی raz_Nahjolbalagheh@
اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَالعَن اَعدَائَهُم اَجمَعین