مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست ؟ حکومت منطقه اى را بپذیر ، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى
روزى وزیر هارون در مجلس بود ، در آن اثنا پسر هارون که نامش قاسم بود و لقبش موتمن آمد بگذرد ، جعفر برمکى خندید ، هارون از سبب خنده پرسید ، پاسخ داد ، بر احوال این پسر مى خندم که تو را رسوا نموده ، اى کاش این پسر به تو داده نمى شد ! این است لباس و وضع و روش و منش او ، با فقرا و تهیدستان مى نشیند.
هارون گفت : حق دارد ، زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم ، چه خوبست حکومت شهرى را در اختیارش بگذاریم ، امر کرد او را به حضور آوردند ، وى را نصیحت کرد و گفت : مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم ، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو. گفت : اى پدر ! مرا به حال خود بگذار ، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است ، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى
هارون گفت : مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست ؟ حکومت منطقه اى را بپذیر ، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.
قاسم گفت : من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم .هارون گفت : تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى ، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى ؟ قاسم پاسخ داد : تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى!
نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد ، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد. حکومت مصر را به نام او نوشتند ، اهل مجلس به او تبریک و تهنیت گفتند. چون شب رسید قاسم از بغداد به جانب بصره فرار کرد ، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند .مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید : من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود ، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد ، کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است ، گفتم : کار مى کنى ؟ گفت : آرى ، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده. گفتم : بیا به خانه من کار کن ، گفت : اول اجرتم را معین کن سپس مرا براى کار ببر. گفتم : یک درهم مى دهم ، گفت : بى مانع است
همراهم آمد تا غروب کار کرد ، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد ، گفت : بیشتر نمى خواهم ، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم ، از حالش جویا شدم گفتند : جز روز شنبه کار نمى کند .روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم ، او را به منزل بردم مشغول بنایى شد ، گویى از غیب به او مدد مى رسید. چون وقت نماز شد ، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد ، پس از نماز کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید ، مزدش را دادم رفت ، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم ، شنبه رفتم او را نیافتم ، از او جویا شدم گفتند ، دو سه روزى است بیمار شده ، از منزلش جویا شدم ، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند ، به آن محل رفتم ، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم ، دیده باز کرد و پرسید : تو کیستى ؟ گفتم : مردى هستم که دو روز برایم کار کردى ، عبد الله بصرى مى باشم ، گفت : تو را شناختم
آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟ گفتم : آرى ، بگو کیستى؟ گفت : من قاسم پسر هارون الرشید هستم! تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم ، رنگ از صورتم پرید ، گفتم : اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد . قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام ، گفت : نترس و وحشت نکن ، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام ، اکنون هم اگر آثار مُردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم ، مرا از تو خواهشى است ، هرگاه دنیا را وداع کردم ، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار ، انگشترى هم به من داد و گفت : اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد ، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى : فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت : چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست ، این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت ، گفت : عبد الله ، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین (علیه السلام) آمده ، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد ، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد!
برگرفته از کتاب عبرت آموز، نوشته استاد حسین انصاریان
منبع: سایت عرفان
اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَالعَن اَعدَائَهُم اَجمَعین