🍃به خدا باید سپرد
یک روز، مردی نزد عمر خلیفه دوم آمد، در حالی که کودکی در بغل داشت
عمر گفت: سبحان الله! هرگز کس ندیدم که به کسی ماند، چنین که این کودک به تو ماند
مرد گفت: ای خلیفه! این کودک را عجایب بسیار است، روزی به سفر می رفتم و مادر این کودک آبستن بود، گفت: مرا با چنین حالی تنها می گذاری و میروی؟!
گفتم: 🍂به خدای سپردم آنچه در شکم داری🍂
چون از سفر باز آمدم، مادر وی مُرده بود.
یک شب با دوستان خود سخن می گفتیم که آتشی از دور دیدم؛
گفتم: این چیست؟
گفتند: این آتش از گور زن تو است
چندین شب همین واقعه شگفت را می دیدم
گفتم: آن زن نماز می خواند و روزه میگرفت؛ این چه حال است؟
بر سر گور رفتم و باز کردم تا ببینم که حال چیست
چراغی دیدم نهاده و این کودک بازی می کرد.
🍂آوازی شنیدم که مرا می گفت: این را به ما سپردی و اکنون بگیر؛ اگر مادرش را نیز می سپردی، اینک باز می گرفتی🍂
اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَلی اَهلِ بَیتِه وَ عَلی اَنبیائِک وَ عَجِّل لِوَلِیکَ الفَرَج
و لَعنَةُ اللهِ عَلیٰ اَعداءِ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد مِنَ الأوَّلینَ وَالأخرینَ مِنَ الجِن وَالإنس اَلفِ مَرَّة
اللهُ اَکبر
سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُلله وَ لا اله الا الله و الله اکبر
منابع: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 463، با اندکی تغییر در الفاظ
نقل شده از کانال تلگرامی عالم پس از مرگ به نشانی Pas_As_Marg@
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ السِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
خداوندا به مقدار علمِ بی پایانت بر فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش و رازی که در او قرار داده شده، صلوات و درود بفرست