ورلد بوک وبلاگی با مطالب جالب و کاربردی برای زندگی بهتر

ورلد بوک وبلاگی با مطالب جالب و کاربردی برای زندگی بهتر

امام علی(ع) : آدم عاقل کسی است که حتی یک نَفَس از عُمر خود را در چیزی که برایش سودی ندارد به هَدَر نمی دهد.هر روزی که بگذرد قسمتی از وجود تو را با خود میبرد

ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﺣﺸﮕﯽ (ﺯﻧﺎ) ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺁﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺻﺪﺩ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻣﺮﯼ ﻧﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﻨﯽ ﻧﯿﺰ ﺣﺮﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ، ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺳﺎﻗﻂ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍند. 
ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮ ﺭﺃﯼ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﻧﻤﻮﺩ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺷﺮﻁ؛ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻃﻬﺎی ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺵ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.
ﺷﺮﻁ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺻﺒﺤﮕﺎﻩ ﺩﺭ مقابل ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ مقابلش ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﺩ؛ ﮔﻮﯾﺎ ﮐﻪ بی‌هوﺵ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻨﮕﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺮﻁ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺍﻭ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ مقابل ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺪ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ بیهوشی ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺶ ﺷﺘﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻫﺘﻤﺎﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﮐﻢ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﯼ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻥﺟﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﻭﻡ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺎﯾﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮﻭﺝ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺖ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ، ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﯽ. ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﺘﯿﺠﻪﺍﺵ ﺑﺎ
ﻧﺘﯿﺠﻪﯼ ﺩﯾﺮﻭﺯﯼ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺶ ﻧﺮﻓﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﺻﻼً ﺑﻪ ﻭﯼ ﺗﻮﺟﻬﯽﻧﮑﺮﺩ!
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻭﺯﯾﺮ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﺪ. ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺳﻮﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮﻭﺝ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﯽ!
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪهٔ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻭ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻫﻢ ﺯﻭﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺁﻥﭼﻪ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﻧﻮﻋﯽ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: نخیر ﺩﺧﺘﺮﻡ! ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁنچه ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺖ!
ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺳﺨﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺪ ﮔﻔﺘﻪ ﻭ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩند.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭِ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺯﻧﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﺷﺮﺍﻑ، ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ…ﭘﯿﺸﺖ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺬﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪﺍﺕ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮔﺮﺩﺩ، ﺣﺘﻰ ﭘﺴﺖﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽﮔﯿﺮند؛ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺯﻧﺎ ﮐﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟!
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﺵ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﯼ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺯﻧﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﯾﻨﺪ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺯﻧﺎ، ﺫﻟﺖ، ﭘﺴﺘﯽ ﻭ ﺣﻘﺎﺭﺗﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ.

نقل شده از کانال تلگرامی راز نهج البلاغه به نشانی raz_Nahjolbalagheh@

مومنان زنا نمی‌کنند و هر کس چنین کند کیفر گناهش را خواهد دید عذابش در روز قیامت زیاد می‌شود با ذلت در جهنم جاودان خواهد ماند.🔥

📕آیه 68 و 69 سوره فرقان

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ السِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

خداوندا به مقدار علمِ بی پایانت بر فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش و رازی که در او قرار داده شده، صلوات و درود بفرست

 

خدایا شکرت مقدس اردبیلی نشدم....

در حالات مقدس اردبیلی رحمة الله علیه نقل کرده اند که مقدس اردبیلی یک شب سحر بلند شد دلو را داخل چاه می اندازد و بالا می کشد می بیند پر از طلا است.
خداوند می خواست او را امتحان بکند. مقدس طلاها را داخل چاه برمی گرداند و رو به آسمان می کند که خدایا احمد از تو آب می خواهد نه طلا. من آب می خواهم که وضو بگیرم و با تو راز و نیاز بکنم.
دوباره سطل را بالا می کشد می بیند طلاست. می گوید خدایا من طلا نمی خواهم من آب می خواهم. بار چهارم آب در می آید وضو می گیرد و برای مناجات می رود. برای او طلا قیمت نداشت.
در جریان دیگری مقدس اردبیلی آخر شب از کنار حمامی رد می شد دید این حمام دار آتش و هیزم را داغ کرده و نشسته با خدا دارد مناجات و درد دل می کند.
خدایا تو را شُکر می کنم که سلطان نشدم اگر سلطان می شدم می دانم مسئولیتم زیاد می شد و ظلم می کردم. خدایا تو را شکر که ریاست به من ندادی.
خدایا تو را شکر که ثروتمند نشدم. چون من گول می خوردم و مال مردم را می خوردم. خدایا شکر که من وزیر نشدم. خدایا تو را شکر که من استاندار نشدم. خدایا شکر که مقدس اردبیلی نشدم.
مقدس اردبیلی تا این را شنید تکان خورد. (گفتم ریا و شرک خیلی ریز و دقیق است مثل مورچه ای سیاه که روی سنگ سیاه در شب تاریک ظلمانی راه برود.) مقدس اردبیلی داخل می رود و سلام می کند و گرم می گیرد او هم نمی شناخت که این مقدس اردبیلی است.
مقدس می گوید از چند دقیقه قبل اینجا بودم صدای مناجات شما را می شنیدم که دعای می کردی خدایا شکر که سلطان و وزیر و این ها نشدم این دعاهایت خوب بود اما یکی هم گفتی خدا را شکر که مقدس اردبیلی نشدم.
می خواهم ببینم که مقدس اردبیلی چه جنایتی انجام داده که شما گفتی الحمدالله که مقدس اردبیلی نشدم. حمامچی گفت: مقدس اردبیلی هم کارش درست نیست.
مقدس گفت: چطور؟ گفت: این هم یک چیزی قاطی دارد شرک و ریا دارد. گفت: یک داستانی برای مقدس اردبیل نقل می کنند می گویند یک شب نصف شب بلند شد می خواست نماز شب بخواند دلو را داخل چاه انداخت طلا درآمد سه بار طلا در آمد داخل چاه سرازیر کرد گفت خدایا من از تو آب می خواهم من با این چیزها گول نمی خورم.
این طور چیزی می گویند درست است؟ مقدس گفت: درست است. (حمام چی نمی دانست این خود مقدس است.) حمامچی گفت: آن وقتی که این جریان برای او پیش آمد تنها بود یا کسی هم با او بود؟ مقدس گفت: تنها بود. گفت: اگر تنها بود چرا فردای آن روز این داستان در نجف پخش شد. حتما نشسته یک جا خودش تعریف کرده است. یک حمامچی مچ مقدس اردبیلی را می گیرد. حواستان جمع باشد ریا اینقدر ریز است.

نقل شده از کانال تلگرامی کربلا به نشانی karballa_ir@

اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَـرَجَهُم