یک داستان یک پند
حدود هفتاد سال پیش، جوان ساده و جاهلی در مسجد حاجیبابا (در بازار شهر خوی) به مکتبِ علوم دینی میرفت. او هنگام اذان ظهر به وسط بازار میآمد و با صدای بلند اذان میگفت و نماز میخواند. این کار او باعث شده بود در وسط بازار ایجاد سدّ معبر کرده و مردم را معذب کند. پیرمردی که در بازار مغازه داشت، روزی به وی اعتراض کرد که این کار او درست نیست و باعث مزاحمت، برای مردم و نفرت آنها از نماز میشود ولی جوان اصرار داشت که این کار او تبلیغ و یادآوری نماز و خدا برای مردم است.
روزها گذشت تا بعد از مدتی آن جوان ازدواج کرد و با نامزدش به بازار آمد. پیرمرد چون آن جوان را با نامزدش در بازار دید، از دور او را به اسم صدا کرد و گفت: ای جوان! نامزدیات مبارک! به مغازهی من بیا، میخواهم هدیهای به شما بدهم. اهل بازار سرهایشان به سوی آن جوان و همسر جوانش برگشت و جوان وقتی نگاه مردم را روی خود و نامزد جوان خویش دید، نامزد خود را گفت: تا از گذر بازار، به خانه برود. جوان نزد پیرمرد با حالت طلبکار و عصبانیت آمد و گفت: ای پیرمرد وسط بازار چرا داد میزنی و آبروی مرا میبری؟ به نزد من بیا و در خلوت بگو. پیرمرد گفت: میخواستم در وسط بازار یادت کنم تا همه ببینند چقدر دوستت دارم؟!!! ای جوان! یاد کردنِ بلند من، تو را در وسط بازار باعث شد همسر خویش، از خود دور کنی. پس بدان! یاد کردنِ تو هم، خدا را در وسط بازار، جز دور کردن مردم از خدا، هیچ ثمری ندارد.
هوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَإِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ ۖ فَلَا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ ۖ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَی (32 - نجم) او به حال شما آگاهتر است آنگاه که شما را از خاکِ زمین آفرید و هنگامی که در رحم مادرها جنین بودید، پس خودستایی مکنید، او به حال هر که متّقی (و در خور ستایش) است، از شما داناتر است.
نقل شده از کانال تلگرامی کربلا به نشانی karballa_ir@
اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَالعَن اَعدَائَهُم اَجمَعین