یک داستان یک پند
یکی از مرفهین بی درد پس از جنگ و جدل فراوان بالاخره در تسلیم مرگ شد و در عصر یک روز پاییزی از دنیا رفت. ساعتی پس از این حادثه دور تا دور منزل او از خودروهای مدل بالا و قیمتی و خارجی پُر شد. جنازه را از منزل حرکت میدادند، خانه بسیار مجللی که میزبان دیروز آن خانه، میهمان امروزش بود. میهمانی که اگر به خودش واگذار میکردند هرگز آن خانه را ترک نمیکرد. میهمانی که با پای خود داخل آمده بود اما روی دستهای دیگران باید خارج میشد. میهمانی که همگان از حتی یک شب دیگر خوابیدن او در آن خانه وحشت داشتند و هر کسی واسطه میشد و حتی التماس میکرد نمیتوانست برای یک شب دیگر این میهمان خاموش و بیحرکت و بیآزار را در خانۀ خود میهمان کند. پشت سر برانکاردی که مرحوم در آن خوابیده است همۀ فرزندان گریه میکنند. نمیدانم آیا به حال خود گریه میکنند یا به حال پدر؟! تمام بدن مرحوم را پوشاندهاند حتی چهره او را هم زیر پارچه سفیدی پنهان ساختهاند او که مرده است و دیگر چشمهایش قادر به دیدن نیست. آری این چهره پوشاندن برای اینکه او ما را نبیند نیست، بلکه برای آن است که ما زندهها او را نبینیم چون ما از او وحشت داریم نه او از ما، و او هم از چیزی وحشت دارد که ما آن را نمیبینیم!!! راننده آمبولانس این کارها هر روز برایش اتفاق میافتد، او خونسردترین نفر جمع ما بود و منتظر بود که مسافر خود را به جایگاه ابدیش برساند و برگردد چایی گرمی با صبحانه تناول کند. خلاصه پس از ساعتی مرحوم به شکل یک شکلات سفیدی که سر و ته آن پیچیده شده بود جنازهاش تحویل صاحبان میت شد.
خیلی دوست داشتم بدانم این مرحوم آخرین تشییع جنازهای که رفته بود کی و چه موقع بود؟ این را نمیدانم ولی از این مطمئنم که او هم مثل من که الان دارم او را نگاه میکنم و متأسف هستم در آن آخرین تشییع جنازه فکر نمیکرد که من جنازه او را در تشییع جنازه نظاره خواهم کرد. نمیدانم شاید این هم آخرین تشییع جنازهای باشد که من حضور دارم و فردا کسی دیگری مرا در این مکان مثل من نگاه خواهد کرد.
خاکسپاری تمام میشود با قرار دادن آخرین سنگ لحد اندک نور آفتاب دم غروب پاییزی هم با مرحوم برای همیشه خداحافظی میکند و این اولین روزی است که برای او چند ساعت زودتر از همیشه شب میشود. شبی الی الابد!!!! برای ما زندهها همۀ مکانها یا زنانه است یا مردانه، ولی گورستان تنها جایی است که مردانه یا زنانه ندارد، آنهایی که آنجا خوابیدهاند همه از یک جنس هستند، از جنس مردگان! از روی خاک برمیخیزند و پدر را با خاک سیاه تنها میگذارند. از درب گورستان که خارج میشوم دیگر آفتاب هم برای همیشه آن روز غروب کرده است. باد پاییزی برگهای سرگردان زرد را از روی مزاری به مزار دیگر میبرد آخرین نفر گورستان را ترک میکنم.
نقل شده از کانال تلگرامی اخلاق و معرفت در قرآن و روایات به نشانی akhlaghmarefat@
اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَالعَن اَعدَائَهُم اَجمَعین