ورلد بوک وبلاگی با مطالب جالب و کاربردی برای زندگی بهتر

ورلد بوک وبلاگی با مطالب جالب و کاربردی برای زندگی بهتر

امام علی(ع) : آدم عاقل کسی است که حتی یک نَفَس از عُمر خود را در چیزی که برایش سودی ندارد به هَدَر نمی دهد.هر روزی که بگذرد قسمتی از وجود تو را با خود میبرد

نصیحت امام صادق علیه السلام 

17:53 1401/04/01 - یوری بویکا

نصیحت امام صادق علیه السلام 

سفیان ثوری می گوید: به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم: یابن رسول الله مرا نصیحت کن، حضرت ابتدا چهار نصیحت سپس به تقاضای بیشتر وی حضرت تعداد پنج نصیحت دیگر فرمود: روی هم نُه نصیحت شد، آنها عبارتند از:

1- دروغگو؛ جوانمردی ندارد.
2- پادشاه؛ رفیق ندارد( ریاست رفاقت نمی شناسد).
3- حسود؛ آسایش نبیند.
4- بداخلاق؛ مجد و بزرگی نیابد.
5- به خدا اعتماد کن؛ که ایمان همین است؛
6- به آنچه که خدا داد راضی باش؛ که بی نیازی همین است.
7- با همسایگان خوش رفتاری کن؛ تا مسلمان باشی.
8- با بی دین رفقات نکن؛ که فسق و فجورش را به تو می آموزد.
9- با مردم خدا ترس مشورت کن.

📚 خصال، ج۱، ص۱۶۹

نقل شده از کانال تلگرامی راز نهج البلاغه به نشانی raz_Nahjolbalagheh@

اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَّ عَلی آلِ مُحَمَّدٍ کَمَا صَلَّیتَ عَلی اِبراهیمَ وَ عَلی آلِ اِبراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ.

اَللهُمَّ بَارِک عَلی مُحَمَّدٍ وَّ عَلی آلِ مُحَمَّدٍ کَمَا بَارَکتَ عَلی اِبراهیمَ وَ عَلی آلِ اِبراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ.


خداوندا بر محمد و آل محمد درود فرست، همان گونه که بر ابراهیم و آل ابراهیم درود فرستادی، راستی که تو ستوده شده و بزرگواری.
خداوندا بر محمد و آل محمد برکت نازل فرما، همان گونه که بر ابراهیم و آل ابراهیم برکت نازل فرمودی، به راستی که تو ستوده شده و بزرگواری.

با مردم به اندازه عقل‌هایشان سخن بگویید

✍️روزی پادشاهی دانا به شهری وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهر گفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد چوپان می‌برند. آن دو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. پادشاه دایره‌ای روی زمین می‌کشد. چوپان با خطی آن را دو نیم می‌کند. پادشاه تخم مرغی از جیب در می‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. چوپان هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. پادشاه پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی چوپان حواله می‌دهد. چوپان هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. پادشاه برمی‌خیزد، از چوپان تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد.

مردم شهرش از او درباره گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: چوپان دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده بعضی‌ها زمین به شکل تخم مرغ صاف و مسطح است. و او پیازی نشان داد که به شکل پیاز لایه لایه است. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان داد که یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر چوپان هم از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن پادشاه دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. او تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. او پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود.

نقل شده از کانال تلگرامی کربلا به نشانی karballa_ir@

اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَّ عَلی آلِ مُحَمَّدٍ کَمَا صَلَّیتَ عَلی اِبراهیمَ وَ عَلی آلِ اِبراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ.

اَللهُمَّ بَارِک عَلی مُحَمَّدٍ وَّ عَلی آلِ مُحَمَّدٍ کَمَا بَارَکتَ عَلی اِبراهیمَ وَ عَلی آلِ اِبراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ.


خداوندا بر محمد و آل محمد درود فرست، همان گونه که بر ابراهیم و آل ابراهیم درود فرستادی، راستی که تو ستوده شده و بزرگواری.
خداوندا بر محمد و آل محمد برکت نازل فرما، همان گونه که بر ابراهیم و آل ابراهیم برکت نازل فرمودی، به راستی که تو ستوده شده و بزرگواری.

 

خدای را بر ما تعریف کن!

22:42 1400/10/14 - یوری بویکا

یک داستان یک پند
 

ابراهیم ادهم را گفتند: خدای را بر ما تعریف کن! گفت: در ایام کودکی معلمی داشتم که از او می‌ترسیدم. روزی به او چند سیب هدیه دادم و ایشان گرفت و با من خوب شد. در لشکر پادشاه سرباز شدم، فرماندهی داشتم که از هیچ کس چیزی نمی‌گرفت. هر چه به او هدیه دادم نپذیرفت. روزی جان او را در جنگ نجات دادم، و بهایش پرداخت کردم و خریدم و با من دوست شد‌. به دربار راه یافتم، هر کاری کردم که پادشاه را هدیه‌ای دهم موفق نشدم. روزی دختر او بیمار شد، درمانش کردم و بهای دوستی او پرداختم و پادشاه شدم و برای خود بهایی نگذاشتم که کسی بتواند مرا با هدیه‌ای و خدمتی بخرد. جایی رسیدم که بالاتر از من یک کس بود آن هم خدا، هر چه فکر کردم به چه قیمتی دوستی او را بخرم دیدم بی نیاز است و نمی توانم، پس عاجز ماندم. 
شبی برای خوشگذرانی با زنان دربار، قصد رفتن به کاخ دیگر خود کردم که زنان منتظر من بودند. اسب خود زین کردم. در کوچه‌ای تنگ، صدای ناله زنی با کودکان شنیدم. نزدیک شدم از فرط گرسنگی می لرزیدند. به کاخ رفتم و طعام گرمی همراه خود برای آنان آوردم‌ بدون آنکه کسی خبر داشته باشد، گفتم: مرا عفو کنید از شما غافل بودم. صبح برای شما سرپناهی فراهم خواهم کرد. زن گریست و اطفال دامنِ مرا به نشان تشکر گرفتند. زن دعا کرد و گفت: خدایا! خودت این پادشاه را عوض بده. از دعای زن گریستم و لذت رفتن به مقصد یادم رفت و ساعتی بعد به دربار بازگشتم.
ندایی درونم پاسخ مرا داد و گفت: کسی که همه چیز از اوست، همه چیز را هم بدهی باز بهای او نمی‌شود چون آنچه که تو به او داده‌ای (همه چیز) دوباره آن را خود با اشاره‌ای خلق کند. بدان مرا بهایی نیست که کسی توان خریدن مرا داشته باشد ولی من بهای تو را امشب دادم و تو را از نفس تو خریدم. این بهای سنگین را کسی جز من توان دادنش نبود و کسی را که من بهای او را به نفسش بپردازم و بخرم او را برای همیشه برای خودم میخرم. ای بندۀ من! دیدی هر اندازه انسان‌ها بزرگتر شوند بهای خریدنشان سنگینتر می‌شود. تو را امشب به خاطر هدیه‌ای خالصانه و کوچک که به من دادی خریدم، پس تو را از تاج و تخت پادشاهی آزادت نمودم تا در هر دو دنیا برای من باشی و به کسی که با من و برای من باشد، کنج خرابه با تخت پادشاهی برای او یکی است.

پروردگارا! به عزت و جلالت قسم نفس ما را بهای سنگینی بر ماست که تا جان دادن‌مان ما را طلبکار خود کرده است. بهای نفس ما را جز تو کسی نمی‌تواند پرداخت کند. طلب این طلبکار ظالم و بی‌رحم را از رحمت خویش بپرداز و ما را از نفس‌مان برای خودت خریداری کن!!!

نقل شده از کانال تلگرامی اخلاق و معرفت در قرآن و روایات به نشانی akhlaghmarefat@

اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَـرَجَهُم

پادشاهی در بستر بیماری افتاد

22:24 1400/10/09 - یوری بویکا

داستان آموزنده

پادشاهی در بستر بیماری افتاد.

پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند.

پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.

شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت.

پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.

پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند.

جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد.

شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟


جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.

گفتم:

خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند.

ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم.

ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی.

شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو. من مُردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. 

شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند.

جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت.

نقل شده از کانال تلگرامی قرآن کریم به نشانی quran_karimee@

اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَـرَجَهُم