طلافروشی را شاگرد مؤمن جوانی بود. طلافروش خیلی شکاک بود و به هیچ کس در کار خود اعتماد کامل نمیکرد و چون خاصیت طلا جذب کردن به دنیاست، طلافروش علاقهٔ خاصی به دنیا داشت و شدیداً خسیس بود ولی در عین حال نماز میخواند و پایِ منبر مینشست. بارها شاگرد مؤمن با آنکه درآمد چندانی نداشت و خود نیازمند بود ولی نیازمندی را که میدید به او کمک میکرد اما طلافروش نمیتوانست این کار بکند.
طلافروش هرگز شاگردش را در کارگاه طلاسازیاش تنها رها نمیکرد چون از آن ترس داشت که او از قطعات طلا بیحساب و کتاب چیزی بردارد. روزی طلافروش به جوان گفت: تو چگونه با اینکه نیازمندی ولی به نیازمندان میبخشی؟ جوان گفت: چون به خدای خود اعتماد دارم که هر آنچه ببخشم او به من چندین برابر آن را برخواهد گرداند. طلافروش گفت: حقاً که کلام تو، وعدۂ خداوند در قرآن است، پس چرا من نمیتوانم مثل تو فکر کنم و باور داشته باشم؟
جوان گفت: نزدیک هفت سال است نزد تو کار میکنم آیا از من سرسوزنی دستکجی و جابجا کردن چیزی را بیاجازه دیدهای؟! طلافروش گفت: نه! جوان گفت: به من اعتماد نداری، چون مرا نشناختهای. چون یک بار هم به من اعتماد نکردی که مرا در کارگاه تنها بگذاری تا مطمئن شوی من دزد نیستم. اگر مرا می شناختی به من اعتماد میکردی. خداوند نیز چنین است باید خدا را بشناسی که به او و کلامش اعتماد کنی، شما فقط میدانی خدایی هست، باید در راه او انفاق کنی و به او اعتماد کنی تا خداوند خودش را به تو نشان دهد تا او را بشناسی!!!
نقل شده از کانال تلگرامی اخلاق و معرفت در قرآن و روایات به نشانی akhlaghmarefat@
اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَّ عَلی آلِ مُحَمَّدٍ کَمَا صَلَّیتَ عَلی اِبراهیمَ وَ عَلی آلِ اِبراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ.
اَللهُمَّ بَارِک عَلی مُحَمَّدٍ وَّ عَلی آلِ مُحَمَّدٍ کَمَا بَارَکتَ عَلی اِبراهیمَ وَ عَلی آلِ اِبراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَّجِیدٌ.
خداوندا بر محمد و آل محمد درود فرست، همان گونه که بر ابراهیم و آل ابراهیم درود فرستادی، راستی که تو ستوده شده و بزرگواری.
خداوندا بر محمد و آل محمد برکت نازل فرما، همان گونه که بر ابراهیم و آل ابراهیم برکت نازل فرمودی، به راستی که تو ستوده شده و بزرگواری.